من همين خاكم درونم هيچ نيست
من همين خاكم درونم هيچ نيست
من همين خاكم درونم هيچ نيست
كس بخواهم كه شود اندر وجودم روح پاك
اندرونم هيچ روحي نيست نيست
خاك خشكم كه درونم آب نيست
سنگ بودم روزگارم خرد كرد
ليك مشتاقم كه كس آيد زند بر خاك من جرعه ي آبي و سازم خاك زر
تا كه شايد من شوم خاك گلستاني و باغ
گل برويد از درونم مشت مشت
مرد بي روح اندرون اين جهانش نيست مرد
وي جسد باشد و بس
من چه گويم خود چرا رسوا كنم؟
گر كه من خاكم و مردم همه سنگند و بسمن همين دارم كه خاكي مرده ام
ديگران چون سنگ خارايند و بس
اندرون من اميدي زنده است
اندرون ديگران حتي نباشد اين حوس
اندرونم هيچ روحي نيست نيست
خاك خشكم كه درونم آب نيست
سنگ بودم روزگارم خرد كرد
ليك مشتاقم كه كس آيد زند بر خاك من جرعه ي آبي و سازم خاك زر
تا كه شايد من شوم خاك گلستاني و باغ
گل برويد از درونم مشت مشت
مرد بي روح اندرون اين جهانش نيست مرد
وي جسد باشد و بس
من چه گويم خود چرا رسوا كنم؟
گر كه من خاكم و مردم همه سنگند و بسمن همين دارم كه خاكي مرده ام
ديگران چون سنگ خارايند و بس
اندرون من اميدي زنده است
اندرون ديگران حتي نباشد اين حوس
سراينده : داود سروستاني
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر